چند روز پيش جهت انجام کاري به دادگاه رفته بودم در يکي از اتاقها بي قراري جواني بلوچ نظرم را به خود جلب کرد
در کنارش نشستم ودليل حضورش در دادگاه را پرسيدم اولش نمي خواست بگويد اما نهايتا راضي شد
آن جوان بلوچ که نامش خدابخش بود از فردي که مولوي وامام جماعت محله ي شان بود و آنطرفتربا حالتي لم داده برروي صندلي نشسته بود اشاره اي کرد وگفت پيگير شکايتم از مولوي .... هستم
گفتم :جريان چيست؟
گفت :