سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: هامون و تفتان

عنایت امام زمان به نوجوان حنفى

مرصـاد دیدگاه

اللهم عجل لولیک الفرج

میلاد مبارک یگانه منجى عالم بشریت اباصالح المهدى(عج)

به همه دوست‌داران اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام

مبارک باد

مطلب زیر را قبلاً هم در وبلاگ (هامون سابق) گذاشته بودم و به مناسبت نیمه شعبان دوباره مى‌گذارم. اگر بتوانم بخشهایى از فیلمش را هم در رزوهاى آینده در اینترنت قرار خواهم داد.
محتاج دعاى خیر همگان ـ مرصاد


حتماً داستان شفا یافتن سعید چندانى، نوجوان 12 ساله اهل زاهدان را که مبتلا به سرطان بود و در سال 1372 در مسجد مقدس جمکران شفا یافت، شنیده‌اید.

مدتها بعد از ماجراى شفا یافتن، در یکى از سفرها در مسیر تهران به زاهدان ـ که پروازمان کنسل شد و مجبور شدیم با اتوبوس برویم ـ با سعید و پدرش همسفر بودیم. پسرى بسیار محجوب و کم حرف بود که حتى گاهى پدرش را ـ که در طى مسیر از معطلى‌هاى اتوبوس خسته و عصبانى مى‌شد ـ نصیحت مى‌کرد و دلدارى مى‌داد
یکبار هم زاهدان او را دیدم که دوستانش گفتند مشغول تحصیل علوم دینى است.

وی و خانواده‌اش اهل تسنن و حنفی بودند که بعد از این جریان شیعه اثنی عشری شدند.

البته متأسفانه سعید چند سال بعد از آن توسط بستگان سنى‌اش (و تحت تأثیر مولویهاى تندرو) مسموم شده و به شهادت رسید و در مشهد در مزار زیر صحن حرم امام رضا (علیه‌السلام) به خاک سپرده شد. برخى دوستانش مى‌گفتند پدر بزرگش سنى متعصبى بوده و تحمل شیعه شدنش را نداشته است. حکایت عجیبى را هم نقل کردند که قبل از فوتش اتفاق افتاده بود که بماند براى بعد.

متن کامل این کرامت را از زبان سعید و مادرش بخوانید.

فیلم مصاحبه هم در مسجد جمکران موجود است.

حکایت عنایت امام زمان به نوجوان حنفى به نقل از دو کتاب:

1- شفای سرطان پسربچه سنی در مسجد جمکران

در «مسجد جمکران» پسر بچه ای که اهل « زاهدان» است، شفا گرفته است که هم فیلم ویدئویی آن موجود است و هم نوار آن و نویسنده سؤال و جوابی را که از جناب «حاج آقای موسوی» مدیریت محترم مسجد با خود نوجوان و والده او نموده است، از نوار پیاده شده و اینطور نقل شده است:

تاریخ مصاحبه: هیجدهم آبان ماه 1372.
سؤال: لطفاً خود را معرفی و اصل ماجرای شفا پیدا کردن را بیان کنید.
جواب: بسم الله الرحمن الرحیم
من «سعید چندانی»، 12 ساله هستم که حدود یک سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دکترها جوابم نموده بودند.
15روز قبل، شب چهارشنبه که به «مسجد جمکران» آمدم، در خواب دیدم نوری از پشت دیوار به طرف من می آید که اول ترسیدم، بعد خود را کنترل نموده و این نور آمد به بدن من تماسی پیدا کرد و رفت و نور آنقدر زیاد بود که من نتوانستم آن را کامل ببینم.

بیدار شدم و باز خوابیدم تا صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم بدون عصا می توانم راه بروم و حالم خیلی خوب است تا شب جمعه در مسجد جمکران ماندیم و در شب جمعه، مادرم بالای سرم نشسته بود و به تلاوت قرآن مشغول بود، احساس کردم کسی بالای سر من آمد و جملاتی را فرمود که من باید یک کاری را انجام دهم، سه مرتبه هم جملات را بیان کرد.



من به مادر گفتم: « مادر! شما به من چیزی گفتی؟ »
گفت: « نه! من آهسته مشغول قرائت قرآنم. »
گفتم: « پس چه کسی با من حرف زد؟ »
گفت: « نمی دانم. »
هر چند، سعی کردم آن جملات را به یاد بیاورم متأسفانه نشد و تا الان هم یادم نیامده است.
سؤال: سعید جان! شما اهل کجا هستی؟
جواب: زاهدان.
سوال: کدام قسمت زاهدان؟
جواب: خود زاهدان.
سوال: کلاس چندمی؟
جواب: پنجم.
سوال: کدام مدرسه می روی؟
جواب: محمد علی فائق.
سوال: شما قبل از شفا پیدا کردن، چه ناراحتی داشتی؟
جواب: غده سرطانی.
سوال: در کجای بدنت بود؟
جواب: لگن و مثانه و شکم.
سوال: از چه جهت ناراحت بودی؟
جواب: راه رفتن و درد و ناراحتی که حتی با عصا هم نمی توانستم درست راه بروم، مرا بغل می گرفتند.
سوال: دکترها چه گفتند؟
جواب: گفتند: ما نمی توانیم عمل کنیم و جوابم کردند و بعضی به مادرم می گفتند باید پایش را قطع کنیم.
سوال: شما در این مدت، بیرون از منزل نمی رفتی؟
جواب: از وقتی که مرا عمل کرده برای نمونه برداری که سه ماه قبل بود، دیگر نتوانستم از خانه بیرون بروم.
سوال: در این سه ماه چه می کردی؟
جواب: خوابیده بودم و نمی توانستم راه بروم.
سوال: می شود آدرس منزلتان را بگویید.
جواب: بلی! زاهدان، کوی امام خمینی، انتهای شرقی، کوچه نعمت، پلاک 6، منزل آقای چندانی.
سوال: شما چطور شد جمکران آمدید؟
جواب: مادرم مرا آورد.
سوال: چه احساسی داری الان که به مسجد جمکران آمده ای؟
جواب: خیلی احساس خوبی دارم و ناراحتیهایم همه برطرف شده.
سوال: بعد از اینکه شفا یافتی، دکتر رفتی؟
جواب: آری!
سوال: چه گفتند؟
جواب: تعجب کردند و مادرم به آنها گفت: ما دکتر دیگری داریم و او علاج کرده گفتند: کجاست؟ گفت: جمکران و آنها هم آدرس گرفتند و گفتند ما هم می رویم.
سوال: شما قبل از اینکه شفا بگیری و قبل از خوابیدن، چه راز و نیازی کردی و با خود چی می گفتی؟
جواب: گریه کردم و از خدا و امام زمان (علیه السلام) خواستم که این درد از من برود و مرا شفا بدهد و بالأخره به نتیجه رسیدم و موفق شدم و خیلی راضیم.
سوال: شما برای معالجه کجا رفتید؟
جواب: چند ماه قبل به بیمارستان «الوند» رفتیم. بعد دکتر گفت تکه برداری می کنم، رفتم، بستری شدم و تکه برداری کردند. پس از چهار روز که بستری بودم، از حال رفتم، و سه چهار ماه نتوانستم اصلاً راه بروم و تمام خانواده ام، مأیوس بودند.
سوال: خیلی درد داشتی؟
جواب: آری!
سوال: الآن هیچ درد نداری؟
جواب: خیر!
سوال: با چه چیزی شما را به اینجا آوردند؟
جواب: ماشین.
سوال: به چه نحو وارد مسجد شدی؟
جواب: تا نصف راه با عصا آمدم، نتوانستم، مرا بغل کردند و به مسجد آوردند.

سوال و جواب با مادر نوجوان سرطانی شفا یافته:

بسم الله الرحمن الرحیم
بر محمد و آل محمد صلوات!
برای خشنودی امام زمان (علیه السلام) صلوات! من از یک جهت ناراحت و از یک جهت خوشحال هستم و لذا نمی توانم درست صحبت کنم، ببخشید.
اما ناراحتی من این است که می خواهم از اینجا بروم و جهت خوشحالیم آن است که فرزندم شفا پیدا کرده است.
بچه من یک سال و 8 ماه مریض بوده و به من چیزی نگفت. یعنی فرزندم یک سال با درد ساخت و چیزی نگفت تا ناراحتی خیلی شدید شد و به من اظهار کرد. من او را نزد دکترهای زاهدان بردم، به من گفتند باید این بچه را به تهران ببرید. او را به تهران آوردم و نمونه برداری کردند و گفتند: « غده سرطانی است. »
من بی اختیار شده و به سر و صورتم زدم و از آن روز به بعد که مرض او را فهمیدم خواب راحت نداشتم و شبهای طولانی را نمی دانم چه طور گذرانده و خواب به چشمان من نمی آمد.

آنچه بلد بودم این بود که: اول به نام خدا درود می فرستادم و « الله اکبر» و « لااله الاالله» می گفتم. چندین دوره تسبیح « لا اله الاالله» می گفتم که این نام خداست. بعداً به نام محمد صلی الله علیه و آله و بعد به نام حضرت مهدی (علیه السلام) و بقیه انبیاء صلوات فرستادم؛ چون خواب که به چشمم نمی آمد، نمی خواستم بیکار باشم.
سوال: دکترها چه گفتند؟
جواب: گفتند: مادر سعید! الان که بچه را از بین برده ای، برای ما آورده ای! و به من گفتند که سرطان است و علاج ندارد. گفتم تقصیر من نیست، به من نگفت. به او گفتند: چرا نگفتی؟ گفت: من نمی دانستم که سرطان است. به هر حال دکترها عصبانی شدند و به من گفتند ببرش.
چهار دکتر ما را جواب کردند. به بعضی از دکترها التماس کردم، گفتند: شیمی درمانی می کنیم تا چه پیش آید. چند جلسه شیمی درمانی کردند و هنوز زیر برق نگذاشته بودند که من سعید را به اینجا ( مسجد جمکران) آوردم.
وقتی به اینجا آمدیم، روز سه شنبه بود و سعید شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب، که تنها بود و من خودم مسجد بودم، خواب می بیند؛ من آمدم دیدم بدون عصا دارد راه می رود.
گفتم: سعید جان! زود برو، چوب را بردار، چرا بدون عصا می روی؟
گفت: من دیگر با پای خودم می توانم راه بروم و احتیاجی به عصا ندارم. مگر من نیامدم اینجا که بدون چوب بروم؟
من و برادرش گفتیم لابد شوخی می کند، و او گفت: من شفا گرفتم و خوابش را گفت.
برادرش گفت: « اگر راست می گویی، بنشین. » نشست. « بلند شو»، بلند شد. « سینه خیز برو »، رفت. دیدم کاملاً خوب شده است. « الحمدالله رب العالمین.»
من به خاطر اینکه بچه ام را چشم نکنند و اسباب ناراحتی او را فراهم نکنند، گفتم به کسی نگویم تا بعداً برای متصدی مسجد نقل می کنم.
شکر، «الحمدلله» بچه ام را آوردم اینجا، سالم شده و امید است حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شویم.
در نوار ویدئویی از این مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمکران» آمدی؟
در جواب می گوید: به خاطر خوابی که وقتی در بیمارستان تهران بودم، دیدم که مرا به اینجا راهنمایی کرده و گفتند: شفای فرزند تو آنجاست.
سوال: ایشان چند ماه مریض احوال و بستری بود؟
جواب: از شهریورماه، که از شهریور تا آبان، دیگر هیچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل می گرفت و از این طرف به آن طرف و پیش دکتر می برد و در مسافرت برادرش که همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداری، به کلی از پا افتاد و عکسها و مدارک موجود است.
سوال: بعد از شفا هم او را پیش دکترها بردی؟
جواب: آری! و تعجب کردند و گفتند: چه کار کردی که این بچه خوب شده؟
گفتم: ما یک دکتر داریم که پیش او بردم. گفت: کجاست؟ گفتم: «قم» « جمکران» و از سکه های امام زمان (علیه السلام) که شما داده بودید، به آنها دادم. بخدا دکتر تعجب کرد، دکترش آدرس جمکران را نیز گرفت.
سوال: کدام دکتر بود؟
جواب: بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی) و نام دکتر هم «دکتر رفعت» و یک دکتر پاکستانی.
سوال: دقیقاً چه مدت است که اینجا هستی؟
جواب: نزدیک یک برج است اینجا هستم و باید حضرت امضا کند و اجازه دهد تا از اینجا بروم.
سوال: پدرش می داند؟
جواب: آری! خودم تلفن زدم و همه تعجب کرده و باور نمی کنند که بچه خوب شده باشد.
سوال: محل شما اکثراً اهل تسنن هستند؟
جواب: بلی!
سوال: خودتان چطور؟
جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفی هستیم، پیرو دین، قرآن و اسلام هستیم.
سوال: حالا که امام زمان (علیه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شیعه نمی شوید؟
جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها برای شما نیست.

آقای زاهدی نقل می کنند:
در سفری که اخیراً با حجت الاسلام سید جواد گلپایگانی جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جویای حال این خانواده شدم به دو نکته آگاهی یافتم:
1. دیدار این نوجوان با مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و سفارش ایشان به او که باید جزو شاگردان مکتب امام صادق (علیه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوی.
2. مژده دادند که افراد خانواده این نوجوان همه شیعه اثنی عشری شده اند و این قصه در نزد مردم آنجا مشهور است.»

منبع: کتاب شیفتگان حضرت مهدی ج2 ص46 ـ از انتشارات مسجد جمکران

* * * * *

2- عنایت حضرت بقیه الله (ارواحنا فداه) به نوجوان 13 ساله زاهدانى در مسجد مقدس جمکران

کرامات ، معجزات و عنایاتى که از ائمه اطهار علیه السلام صادر گشته و توسط راویان مورد اعتماد روایت شده ، و در کتابهاى مورد استناد ثبت گردیده ، منحصر به صدر اسلام و قرون اولیه اسلام نمى باشد، بلکه هر روز در گوشه و کنار جهان ، به ویژه در حرم ائمه هدى ، علیهم السلام معجزات و کرمات تازه اى تحقق مى یابد که دلیل حقانیت پیشوایان شیعه ، و مابه دلگرمى شیعیان مى باشد.
هر یک از شما یک یا چند معجزه در حرم مطهر ثامن الحجج امام على بن موسى الرضا - علیه السلام - دیده و یا شنیده اید.
اکنون که دوران فرمانروائى حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - مى باشد، همه روزه دهها نفر در اقطار و اکناف جهان با توسل به ذیل عنایت آن حضرت از امراض صعب العلاج و دیگر گرفتاریهاى خانمانسوز به طور معجزه آسا رهائى مى یابند، و براى همیشه خود را رهین عنایات آن حضرت مى دانند.
در اینجا یکى از این کرامتها را که در شب دوازدهم جمادى الاولى 1414 ه‍ در مسجد مقدس جمکران در مورد یک کودک 13 ساله زاهدانى انجام یافته براى نورانیت قلب خوانندگان گرامى مى آوریم:

این کودک ((سعید چندانى )) دانش آموز کلاس پنجم ابتدائى است که در دبستان محمد على فائق ، در زاهدان متولد شده و بر شیوه عقاید اهل تسنن تربیت یافته است .
مادر سعید اگر چه از لحاظ نسب به خاندان عصمت و طهارت منسوب است ولى او نیز سنى و حنفى است .
سعید یک سال و هشت ماه پیش در یک تعمیرگاه ماشین پایش مى لغزد و به چاهى که روغن و فاضلاب تعمیرگاه در آن مى ریخته مى افتد، و جراحتهاى مختلفى بر بدنش وارد مى شود، این جراحتها بهبودى مى یابد ولى غده اى در ناحیه شکم پدید مى آید، نخست خیال مى کنند که فتق است ، ولى با گذشت چند ماه پزشکان معالج اظهار مى کنند که غده سرطانى است و باید او را براى معالجه به تهران ببرند.
او را به تهران مى آورند و در بیمارستان هزار تختخوابى بسترى مى کنند، پس ‍ از نمونه بردارى و احراز غده بدخیم سرطانى ، او را به بیمارستان الوند منتقل مى کنند، و غده اى به وزن یک کیلو و نیم از شکم او بیرون مى آورند ولى در مدت کوتاهى جاى غده پر مى شود، و پزشکان اظهار مى کنند که با این رشد سریع غده ، دیگر کارى از ما ساخته نیست .
مادر سعید شبى در خواب مى بیند که به او مى گویند: ((سعید را ببرید به مسجد مقدس جمکران )).
طبعا یک زن سنى نمى داند که مسجد جمکران یعنى چه ؟ ولى هنگامى که خوابش را براى دیگران نقل مى کند، او را به مسجد جمکران قم راهنمائى مى کنند.
وى سعید را با دیگر فرزندش ((محمد نعیم )) به قم مى آورد، و بلافاصله به مسجد مقدس جمکران مشرف مى شوند.
سعید روز سه شنبه 11 جمادى الاولى 1414 ه‍یک ساعت و نیم بعد از ظهر وارد مسجد جمکران مى شود، خدام مسجد وضع او را که به این منوال مى بینند او را در اطاق شماره هشت زائر سراى مسجد اسکان مى دهند.
مادر سعید اعمال مسجد را فرا مى گیرد، با پسرش محمد نعیم اعمال مسجد را انجام مى دهد، آنگاه عریضه اى تهیه مى کند و آن را در چاه مى اندازد، و با دلى سرشار از امید به ذیل عنایت حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - متوسل مى شود.
شب فرا مى رسد و عاشقان حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - طبق رسم سنواتى (که شبهاى چهارشنبه از راههاى دور و نزدیک به مسجد مقدس ‍ صاحب الزمان در جمکران مشرف مى شوند) دسته دسته مى آیند، و در مسجد به عبادت و نیایش مى پردازند.
مشاهده این شور و هیجان مردم در دل مادر سعید طوفانى ایجاد مى کند، او نیز همراه دهها هزار زائر به عبادت و دعا و تضرع مى پردازد و شفاى فرزندش را از حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - با اصرار و الحاح مسئلت مى کند.
هنگامى که به اطاق مسکونى اش در زائر سراى مسجد مى آید، دو نفر از خادمان با اخلاص به اطاق او مى آیند و در آنجا عزادارى مى کنند و براى شفاى سعید به طور دسته جمعى دست به دعا بر مى دارند.
سعید مى گوید:
((درست ساعت 3 نیمه شب بود که در عالم رویا دیدم نورى از پشت دیوارى ساطع شد و به طرف من به راه افتاد.
او یک انسان بود، ولى من از او فقط نور خیره کننده اى مى دیدم که آهسته آهسته به من نزدیک مى شد.
من اول مضطرب شدم ، ولى سعى کردم که بر خودم مسلط شوم .
هنگامى که نور به من رسید به ناحیه سینه و شکم من اصابت کرد و برگشت .
من از خواب بیدار شدم و چیزى متوجه نشدم و باز هم خوابیدم .
صبح که از خواب بیدار برخاستم ، سعى کردم که خودم را به عصایم نزدیک کنم و عصا را بردارم ، ناگاه متوجه شدم که بدنم سبک شده و آن حالت درد شدید به کلى از من رفع شده است .
در آن وقت متوجه شدم که شفا یافته ام و آن نور وجود مقدس حضرت صاحب الزمان علیه السلام بوده است .))

این معجزه باهره و کرامت ظاهره ، در شب چهارشنبه 12 جمادى الاولى 1414 هجرى ، برابر با 5 آبان 1372 شمسى صادر گردید.
سعید با مادر و برادر خود سه شب در زائر سراى مسجد اقامت کردند، شب سوم که شب جمعه بود عنایت دیگرى شد، که این بار در بیدارى انجام پذیرفت ، و اینک متن آن واقع از زبان سعید:
((شب جمعه در اطاق شماره هشت نشسته بودم ، مادرم مشغول تلاوت قرآن بود، احساس کردم که شخصى در کنار من نشست ، و براى من رهنمودها و دستورالعمل هایى را بیان فرمود.
چون سخنانش تمام شد برگشتم و کسى را ندیدم ، از مادرم پرسیدم که : مادر با من بودى ؟ گفت : من قرآن مى خوانم باتو نیستم .
پرسیدم : پس این کى بود که با من سخن مى گفت ؟ مادرم گفت : کسى در اینجا نیست .
در آن موقع پتو را بر سرم کشیدم و هر چه بر مغز خود فشار آوردم که مطالب آن شخص را به خاطر بیاورم چیزى به یادم نیامد.))
روز جمعه سعید و مادرش به تهران باز مى گردند و به بیمارستان الوند مراجعه مى کنند، پس از عکسبردارى معلوم مى شود که سعید صحیح و سالم است و از غده بدخیم سرطانى هیچ خبرى نیست .
و بدین گونه این کودک سعادتمند که به حق ((سعید)) نامگذارى شده از معجزات باهره حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - بهبودى کامل خود را در مى یابد.
دو هفته بعد (شب چهارشنبه 25 جمادى الاولى ، برابر با 19/8/72 سعید با مادرش و برادرش محمد نعیم به جمکران آمده بود تا پیشانى ادب بر آستان مسجد حضرت صاحب الزمان بساید، و از محضر مولا و مقتدایش ‍ تشکر نماید. خوشبختانه حقیر هم در مسجد بودم ، و از داستان شفا یافتن او آگاه بودم ، با او در دفتر مسجد رفتم و در حضور دهها نفر از دوستان ، مطالب بالا را از زبان سعید بدون واسطه شنیدم .
مادرش از خوشحالى در پوست نمى گنجید، و براى حضرت بقیه الله - ارواحنا فداه - پیوسته درود مى فرستاد، و سخنانى مى گفت که از یک فرد سنى مذهب بسیار جالب بود، مثلا مى گفت : ((من نمى دانم الان امام زمان - علیه السلام - کجاست ؟ آیا در دریاها کشتى ها را نجات مى دهد، و یا در آسمانها هواپیماها را نجات مى دهد!)). سعید در این سفر با کوله بارى از پرونده هاى پزشکى ، عکسها و آزمایشها آمده بود، که آنها را به مشتاقان ارائه دهد، از اسناد پزشکى او توسط مسئولین مسجد فیلمبردارى شد، از خود سعید و مادرش فیلمبردارى شد و سخنانشان ضبط گردید. بى گمان خانواده ((چندانى )) در میان خانواده هاى معتقد اهل سنت ، مبلغ صمیمى و بى قرار حضرت بقیه الله - عجل الله تعالى فرجه الشریف - خواهند بود.

توضیح: متن کامل تشرف این کودک 13 ساله و شفا یافتن به دست حضرت ولى عصر ارواحنا فداه در کتاب ((کریمه اهل بیت )) آمده است و نیز فیلم مصاحبه چندانى و مادرش در واحد فرهنگى کتابخانه عمومى حضرت ابوالفضل (ع ) موجود است . توضیح اینکه آقاى دکتر باهر به مناسبت ولادت فاطمه زهرا سلام الله علیها در کتابخانه عمومى حضرت ابوالفضل (ع ) در حضور آیت الله حاج سید حجت چاوشى دانشجویان عزیز در ضمن سخنرانى ، داستان سعید چندانى را بیان فرمودند که خود معظم له معاینه کرده بودند. فرمودند: از عنایت امام زمان و مسجد مقدس جمکران بود. شفاى ایشان یک معجزه الهى بود.

منبع: کتاب مسجد مقدس جمکران، تجلیگاه صاحب الزمان تالیف : سید جعفر میر عظیمى


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (100) ، بازدید دیروز: (129) ، کل بازدیدها: (1173547)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ